fiogf49gjkf0d
يکي از همين روزهاي بهاري که مسافر جادههاي ديارم بودم و همزمان نواي خوش «گل پامچال،گل پامچال، بيرون بيا- فصل بهاره، عزيز موقع کاره- شکوفاهان، غنچه وا کنيد، غنچه وا کنيد- بلبل سر داره؛ بلبل سر داره- بيا دل بيقراره، بيا فصل بهاره و ...» در حال پخش بود و به حق جنبوجوش زنان شاليکار گيلاني را به سينمايي زنده تبديل کرده بود لذا مصمم ميشوم تا راويگر اين قصه شوم ...
کلاه حصيريات را بالاتر ميدهي، با دستهاي گِل آلودت عرق پيشانيات را پاک ميکني و خطي از گل جايش مينشاني. با لبخند ميگويي:«دستهاي تو اين کاره نيست. براي نوشتن خوب است. حالا که ديدي، هنوز که عرق بدنت و گٍل دست و پايت خشک نشده برو و قصهات را بنويس.»
قلم به دست ميگيرم و مينويسم تا بگويم، از رنجهايت بيخبر نيستم. از گالشهاي زنانهات که هربار قدمهايت را تا دل آب و گٍل بدرقه ميکند و کنار مزرعه ميماند. از روزهايي که ميروي تا با آب و زمين و باد و آفتاب يکي شوي و حاصل اين کيميا گريات با رنج، «برنج» در بشقابهاي ما ميشود.
زن مهربان روستا، من ميشناسمت. آنگاه که چادرت را محکم به کمر ميبندي و مؤمنانه به دشت رنج و زحمت، پا ميگذاري. ميروي و قامتت را ميشکني و نمازهايت را در آب ميخواني و حرفها ميزني با دانههايي که قرار است زمين خالي را سبزهزار کنند. بانوي شاليزارهاي شمال، از رنجها و مهربانيهايت باخبرم. از دستانت که در جواني پير شدهاند و از رؤياهايت که سالهاست چشم به آمدن تابستان دوختهاند. من، تو را ميشناسم و از زمزمههاي شيرينت با لاکپشتها، مورچهها، زالوها و قورباغهها باخبرم. از ايماني که هر روز با خود به شاليزار سرازير ميکني.
من لبخند هر بارهات را به آواز قورباغهها و جيرجيرکها ديدهام. ديدهام که چگونه در گوش زمين، لالايي ميخواني و ميکاري. من هر بار نوازشهايت را روي سر ساقههاي ترد شالي ديدهام و ميدانم که بانوي آرام شاليزارهاي سبز شمالي. حتي وقتي پابرهنه از مرزهاي شاليزار ميگذري تا کمي آب بنوشي و بنشيني، پينههاي سرخ و متورم دستانت را ديدهام. من اين دستان خسته و گل آلود را خوب ميشناسم که چگونه زميني سياه و متروک را به تابلوي نقاشي بدل ميکنند که سبز سبز است، سبزتر از زندگي.
ديدهام که چگونه تا ميشوي و با چشماني تبدار،گل را ميشکافي و ساقههاي بلند باورت را در زميني برهنه نشا ميکني و با دم و بازدم شاليزار، عطر ساقههاي برنج ميگيري و با آواز پرندههاي آسمان درهم ميآميزي. بانوي شاليکار! من سالهاست که ميدانم بسماللههاي توست که خوشههاي سبز را، طلايي ميکند و اين همه عطر به مزرعه ميپاشد. پس ببخش اگر گاهي نميشود خوبيهايت را به اندازه خودت،خوب نوشت.
از خزانه تا شاليزار
بعضيها از ﺷﻤﺎل رﻓﺘﻦ ﻓﻘﻂ درﯾﺎ و ﺟﻨﮕﻞاش را ميدانند. ﺗﺎ روي ﺗﻘﻮﯾﻢ ﭼﻨﺪ روز ﺗﻌﻄﯿﻠﯽ ﻣﯽﺑﯿﻨﻨﺪ، دﺳﺖ زن و ﺑﭽﻪ را ميگيرند، ﺷﺎل و ﮐﻼه ميکنند و ﺑﻪ ﺳﻮي ﺷﻤﺎل راهي ميشوند و اﻟﺒﺘﻪ تنها ﻣﻘﺼﺪ آنها، درﯾﺎ و ﺟﻨﮕﻞهاي همان اطﺮاف اﺳﺖ. اﻣﺎ ﻧﮕﯿﻦ ﺳﺒﺰ اﯾﺮان ﺟﺎذبههاي ﺷﮕﻔﺖاﻧﮕﯿﺰ دﯾﮕﺮي هم دارد. ﺷﺎﻟﯿﺰار و ﺗﻤﺎم ﻣﺮاﺣﻞ ﺷﺎليکاري ﯾﮑﯽ از آن ﺟﺎذﺑههاي هيجاناﻧﮕﯿﺰ و روﯾﺎﯾﯽ اﺳﺖ.
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ رﯾﺸﻪ ﻧﺎمش «ﺑﺎ رﻧﺞ» اﺳﺖ. ﭘﺮ ﺑﯿﺮاه هم ﻧﮕﻔﺘﻪاﻧﺪ. ﺑﺮﻧﺞﮐﺎري ﮐﺎر ﭘﺮ زﺣﻤﺘﯽ اﺳﺖ. ﻓﺼﻞ آن اواﯾﻞ ﻓﺮوردﯾﻦ ﻣﺎه است ولي اﮔﺮ هوا ﻣﺴﺎﻋﺪ و ﺧﻮب ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺘﯽ از آﺧﺮﯾﻦ روزهاي اﺳﻔﻨﺪﻣﺎه آﻏﺎز ﻣﯽﺷﻮد. ﺗﻤﺎم ﻣﺮاﺣﻞ ﮐﺎﺷﺖ، داﺷﺖ و ﺑﺮداﺷﺖ ﺑﺮﻧﺞ زﯾﺒﺎﯾﯽ و ﻟﻄﺎﻓﺖ ﺳﺤﺮاﻧﮕﯿﺰي دارد و ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺮاي طﺒﯿﻌﺖﮔﺮدان ﺗﺠﺮﺑﻪاي ﻟﺬتﺑﺨﺶ و ﺟﺪﯾﺪ ﺑﻪﺷﻤﺎر آﯾﺪ.
در ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﮔﺎم، ﻣﺰرﻋﻪداران ﺷﺎﻟﯽهايي (بذر جو) را ﮐﻪ از ﺳﺎل ﮔﺬﺷﺘﻪ ذﺧﯿﺮه ﮐﺮدهاﻧﺪ در آب خيس ميکنند ﺗﺎ ﺟﻮاﻧﻪ ﺑﺰﻧﻨﺪ. ﻣﻌﻤﻮﻻ اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ در ﺣﯿﺎط ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺸﺎورزان اﻧﺠﺎم ﻣﯽﺷﻮد. ﺷﺎليهاي ﺧﯿﺲﺧﻮرده ﭘﺲ از ﭼﻨﺪ روز از آب ﺑﯿﺮون ﻣﯽآﯾﻨﺪ و جوانه سر ميدهند و ﺑﻪ ﺻﻮرت کپههاﯾﯽ روي همدﯾﮕﺮ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. روي کپهها ﮔﻮﻧﯽ ﻧﻤﻨﺎک ﻣﯽاﻧﺪازﻧﺪ ﺗﺎ رطﻮﺑﺖ داﻧﻪهاي ﺑﺮﻧﺞ از ﺑﯿﻦ ﻧﺮود و ﺑﺎ رﯾﺨﺘﻦ آب وﻟﺮم ﺑﺮ روي ﺷﺎﻟﯽها ﺑﺮ رطوﺑﺖ آن ﻣﯽاﻓﺰاﯾﻨﺪ. اﯾﻦ دوﻣﯿﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ از ﮐﺸﺖ ﺑﺮﻧﺞ اﺳﺖ.
همزﻣﺎن ﮐﻪ شاليها زﯾﺮ ﮔﻮﻧﯽهاي ﻧﻤﻨﺎک آرﻣﯿﺪهاﻧﺪ ﺗﺎ رشد کنند، ﮔﺮوهي در زﻣﯿﻦ ﮐﺸﺎورزي ﻣﺸﻐﻮل ﮐﺎرند و ﺑﺎ ﺗﺮاﮐﺘﻮر و ﺗﯿﻠرهاﯾﯽ ﮐﻪ ﮔﺎو آهن ﺑﻪ اﻧتهاي آنها ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻪ ﺟﺎن زﻣﯿﻦ ﻣﯽاﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ آن را ﺷﺨﻢ بزنند و ﺧﺎکش را ﺑﺮاي ﮐﺸﺖ ﺑﺮﻧﺞ آﻣﺎده ﮐﻨﻨﺪ. ﭘﺲ از آن که ﺧﺎک زﻣﯿﻦ هموار ﺷﺪ، ﻣﺮزها ترميم ﺷﺪ، آب را راهي زمين ميکنند؛ ﺑﺮﻧﺞ ﺑﺎﯾﺪ در زمينهاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﯽﺷﺒﺎهت ﺑﻪ اﺳﺘﺨﺮ ﻧﯿﺴﺖ و به آن خزانه ميگويند، رﺷﺪ ﮐﻨﺪ.
وﻗﺘﯽ ﺷﺎﻟﯽها ﺟﻮاﻧﻪ زدﻧﺪ، آنها را از ﺣﯿﺎط ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺰرﻋﻪ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ؛ ﺧﺰاﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ورود آنهاﺳﺖ. ﺧﺰاﻧﻪ ﻣﺤﻮطﻪاي ﺳﺮ ﭘﻮﺷﯿﺪه و ﮐﻮﭼﮏ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ اﯾﺠﺎد اﺛﺮ ﮔﻠﺨﺎﻧﻪاي، رطﻮﺑﺖ و ﮔﺮﻣﺎي زﯾﺎدي ﺑﺮاي ﺑﺮﻧﺞهاي ﮐﻮﭼﮏ آﻣﺎده ميکند و اﺟﺎزه ﻣﯽدهد ﺟﻮاﻧﻪها ﺑﺰرگ ﺷﻮﻧﺪ و ﺗﺎ اﻧﺪازهاي رﺷﺪ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ آﻣﺎدﮔﯽ اﻧﺘﻘﺎل ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﺻﻠﯽ را داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.
اواخر بهار است و جوانهها يا به قول خودشان، شاليها به اندازه کافي قد کشيدهاند. ﺣﺎﻻ زﻣﺎن اﻧﺘﻘﺎل ﺟﻮاﻧﻪها ﺑﻪ زﻣﯿﻦ ﻓﺮا رﺳﯿﺪه اﺳﺖ. اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻤﺎﺷﺎﯾﯽ اﺳﺖ (البته براي آنها که خود پاي در گل و لاي نميگذارند و 10 ساعت را به اين کار مشغول نيستند). دﯾﺪن ﭼﻨﺪﯾﻦ زن و ﻣﺮد ﺑﺮﻧﺞﮐﺎر ﮐﻪ دوﺷﺎدوش همدﯾﮕﺮ در زﻣﯿﻦ ﭘﺮ از ﮔﻞ و ﻻي ﮐﺎر ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ و ﺟﻮاﻧﻪها را ﺑﺎ ﻧﻈﻢ و ﺗﺮﺗﯿﺐ و ﻓﺎﺻﻠﻪهاي ﻣﻨﺎﺳﺐ در دل گل ﺟﺎي ﻣﯽدهند و هم زﻣﺎن ﺗﺮاﻧﻪهاي ﻣﺤﻠﯽ را زﯾﺮ ﻟﺐ زﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺻﺤﻨﻪ ﺟﺎﻟﺐ و ﺟﺬاﺑﯽ اﺳﺖ. ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر ﺟﺎﻟﺐ «ﻧﺸﺎﮐﺎري» ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ.
در اين فصل در واقع قانون عرفي جالبي طي دهها و شايد صدها سال در اين روستاها شکل گرفته و آن همکاري و مشارکت در کار يکديگر است. از ابتداي فصل شاليکاري، هر روز اغلب زنان روستا براي کمک به زمين يکديگر ميروند و از 7 صبح تا 7 عصر در زمين کار ميکنند تا کار به پايان برسد. تهيه صبحانه، ناهار و آب خنک آشاميدني و وسيله رفت و آمد، همه با کسي است که آن روز در زمينش کار ميکنند. آنگاه نوبت زمين ديگري است و اين بار افراد خانواده مالک زمين قبلي نيز براي کمک ميروند. اين يک قانون نانوشته است و تو هم بايد به آن تن دهي. قانوني که خود به خود باعث نزديکي بيشتر جامعه روستايي و انسجام اجتماعي آنها ميشود.
قليناهار (صبحانه)، ناهار، چاشت(عصرانه) و...
بيرون آوردن شالي از خزانه و بستهبندي آنها توسط بانوان سالمند و کم توانتر روستايي انجام ميشود، هرچند اين کار نيز به اندازه کافي طاقت فرسا و دشوار است. آنها به سرعت شاليها را از گل بيرون ميکشند و تقريبا هر 100 ساقه را با يک ساقه ديگر و يا برگ کولش(ساقه خشک شده برنج) گره ميزنند و به کناري مياندازند. پس از آن کودکان و نوجوانان و آقايان اين بستههاي شالي را با دست يا تشت به زمين اصلي که ديگران مشغول نشاکاري هستند، منتقل ميکنند و هر دسته را در مکانهاي خالي پرتاب ميکنند به گونهاي که تقريبا در هر يک متر، يک بسته قرار بگيرد.
دلم ميخواهد حداقل شاليکاري را تجربه کنم. هميشه از کنار زمينهاي غرق در آب نظارهگر کار اين افراد که بيشتر آنها را بانوان روستايي تشکيل ميدهند، بودهام و گاهي با گرفتن يک عکس اين لحظهها را جاودانه کردهام. کفشهايم را کنار آن همه گالش و دمپايي ميگذارم و پاي در ميان گِل ميگذارم. با اولين قدم سردي آب آزارم ميدهد ولي بيش از آن نگران خار و خاشاک و جانوران زير پايم هستم. نگراني که به تدريج از بين ميرود. ديگران کمر راست ميکنند و با لبخند نگاهم ميکنند. ميدانم در دل به من ميخندند ولي دوست دارم ادامه دهم.
نزديکتر ميشوم و در صفشان جاي ميگيرم. آنجا که مرز بين زمين شاليکاري شده و نشده است. همان جا که زنان بستههاي گره خورده شالي را به سرعت باز ميکنند و ساقههاي نرم و لطيف شالي را در گِل فرو ميبرند و آرام آرام و قدم به قدم عقب ميروند. هرچند يک ساعتي از شروع کار ميگذرد و هنوز ساعت 8 صبح است ولي هواي دم کرده شاليزار و آفتاب سوزان عرقم را در آورده است. به تدريج درد را در کمر و پاهايم حس ميکنم. هر از گاهي قد راست ميکنم ولي افاقه نميکند. سعي ميکنم سرم را به سمفوني زيباي قورباغهها و پرواز آرام سنجاقکها گرم کنم ولي بيفايده است، خدايا پس کِي وقت صبحانه ميشود؟ ميدانم حدود ساعت 9 کار براي خوردن صبحانه(قلي ناهار) در حدود نيم ساعت تعطيل ميشود. پس چرا دقايق نميگذرند؟
نگاههاي زير زيرکي ديگران را حس ميکنم و نگران اين هستم که بدانند کم آوردهام. اکنون زمزمههاي آهنگين بغل دستيهايم به سمفوني قورباغهها افزوده شده است. شعر با زبان گيلکي چه زيباست و خستگيام را براي مدتي از يادم ميبرد. سرانجام وقت صبحانه ميرسد و اين را صاحب کشت با فرياد اعلام ميکند.
از شاليزار که بيرون ميآيم از ظاهر خودم خندهام ميگيرد، سر تا پا گِل آلودهام. بساط صبحانه توسط کارفرما زير درختهاي جنگلي در فاصله 100 متري زمين پهن شده است. مثل ديگران اين فاصله را با پاي برهنه طي ميکنم و لب جوي آبي که از چشمه ميآيد دستها و پاهايم را ميشويم، درست مثل ديگران؛ برايم جايي باز ميکنند. مينشينم و در سکوت به خوردن صبحانهاي ميپردازم که بيش از همه صبحانههاي عمرم لذت بخش است. اصلا نميخواهم تمام شود. گاهي نشستن و استراحت کردن چقدر خوب است. صبحانه ساده است؛ نان، پنير، چاي ذغالي، گوجه و خيار. هرچند برخي هم مقداري مغز گردو يا بادام يا کشمش پر شالشان بستهاند و با خود آوردهاند. تعجب ميکنم که خستگي در چهره هيچ کدامشان ديده نميشود. زنها ميگويند و ميخندند و مردها هم کم نميآورند ولي صدايشان آرامتر است.
يکي از خانمها که کودک خردسالش را با چادرش بر پشتش بسته، ناخودآگاه تکان تکان ميخورد تا کودکش آرامش بيشتري داشته باشد. کودک خواب است و گردنش به يک طرف کج شده. ديگران به آرامي کودک را از پشتش باز ميکنند تا هم مادر نفس راحتي بکشد و هم کودک آسوده بخوابد. اما نميتوانند کودک را در اين فاصله دور از محل کار بخوابانند. کنار زمين هم آفتاب تندي است. بچهها دست به کار ميشوند؛ چندين ساقه خشک شده ميکَنند و در زمين فرو ميکنند. در کوتاهترين زمان يک سايهبان کوچک و زيبا درست ميشود و کودک را زير آن ميخوابانند و رويش را با چادر مادرش ميپوشانند که حشرات بيدارش نکنند.
صبحانه که تمام ميشود، هر کس يک ليوان چاي ديگر مينوشد و باز راهي کار ميشود. اين بار اما با وجود گرماي بيشتر و طولانيتر شدن زمان کار يعني تا يک بعد از ظهر، کمتر احساس خستگي ميکنم و بيشتر دل به کار ميدهم. ديگر دست و بدنم جداي از آب و زمين و ساقههاي لطيف شالي نيست. گويي يکي شدهام با گِل، با هستي و با سبزي.
در قطعه کناري هر زمين که در حال کشت و کار است، مردها با تراکتور و ديگر وسايل کشاورزي در حال آماده سازي زمين براي شاليکاري هستند. زيرا با توجه به حساسيت زياد نشاها، شاليکاري در کوتاهترين زمان ممکن يعني بين يک تا 3 روز بسته به اندازه زمين بايد به پايان برسد.
براي ناهار که ميرويم، زمان بيشتري براي استراحت داريم. آن قدر که حتي ميتواني چرت کوتاهي هم در سايه خنک درختان جنگل بزني و بعد از قيلولهاي کوتاه دوباره به ميان آب و گِل که اکنون گرم و غليظ شده است ميروي. کار ادامه مييابد تا 7 عصر و پس از آن همه دست و پاي خود را لب رودخانه ميشويند و لباس عوض کرده يا نکرده، راهي روستا ميشوند تا فردا و شاليکاري دوباره. من هم با ديگران ميروم. هرچند تمام بدنم کوفته است و ساق پايم به شدت درد ميکند ولي حس خوبي دارم. حس نوعي پيروزي و البته صفا.
از اين پس ﺟﻮاﻧﻪهاي ﮐﻮﭼﮏ در ﻣﺤﻞ زﻧﺪﮔﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺧﻮد ﻣﯽماﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺷﺮاﯾﻂ ﺟﺪﯾﺪ ﺳﺎزﮔﺎر ﺷﻮﻧﺪ و در ﻋﻤﻖ زﻣﯿﻦ رﯾﺸﻪ دواﻧﺪه و رﺷﺪ ﮐﻨﻨﺪ. در اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺴﻞ ﻣﻮﺟﻮدات ﻣﻮذي ﮐﻪ ﻗﺼﺪ دارﻧﺪ ﺑﺮﻧﺞهاي ﺟﻮان را ﻧﺎﺑﻮد ﮐﻨﻨﺪ، از رﯾﺸﻪ ﺑﺮﭼﯿﺪ. در واقع ﺳﻢﭘﺎﺷﯽ ﻻزم اﺳﺖ ﺗﺎ آﻓﺖها ﻧﺘﻮاﻧﻨﺪ ﺑﺮﻧﺞهاي ﺟﻮان را آزار ﺑﺪهند. سم پاشي ﺷﺎﻟﯿﺰار ﮐﺎر ﭘﺮ زﺣﻤﺖ و طﺎﻗﺖﻓﺮﺳﺎﯾﯽ اﺳﺖ.
آنگونه که ديدهام دﺳﺘﮕﺎه سم پاش ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﻟﻪﭘﺸﺘﯽ ﺑﺰرگ ﺑﺮ دوش ﮐﺸﺎورز ﻗﺮار ﻣﯽﮔﯿﺮد و او ﻣﺠﺒﻮر اﺳﺖ ﺑﺎ اﯾﻦ ﺑﺎر ﺳﻨﮕﯿﻦ در ﻣﯿﺎن ﮔِﻞوﻻي زﻣﯿﻦ راه ﺧﻮد را ﺑﺎز کند و ﺳﻢ ﺑﭙﺎﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﭘﺲ از سم پاشي زﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ و روﯾﺎﯾﯽﺗﺮﯾﻦ روزهاي ﺷﺎﻟﯿﺰار ﭘﺪﯾﺪار ﻣﯽﺷﻮد. کم کم ﺑﺮﻧﺞها از ﻏﻼف ﺳﺒﺰ ﺧﻮد ﺑﯿﺮون ﻣﯽآﯾﻨﺪ و ﺑﺎ وزش ﻧﺴﯿﻢ ﺑﻪ اﯾﻦﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻣﯽﺧﺮاﻣﻨﺪ. ﮔﺮﭼﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎي ﺷﺎﻟﯿﺰار از اوﻟﯿﻦ روزهاي ﮐﺎر ﺗﺎ آﺧﺮﯾﻦ روزهاي درو دﯾﺪﻧﯽ اﺳﺖ، اﻣﺎ اﯾﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮي اﺳﺖ.
پس از آن ﻧﻮﺑﺖ وﺟﯿﻦ «دوآره» اﺳﺖ؛ در آن زمان اﮔﺮ از دور ﺑﻪ ﺷﺎﻟﯿﺰار ﻧﮕﺎه ﮐﻨﯿﺪ ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻗﻪهاي ﺳﺒﺰ ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻪ ﭼﺸﻢﺗﺎن ﻣﯽآﯾﺪ. اﻣﺎ اﮔﺮ ﻧﺰدﯾﮏﺗﺮ ﺑﺮوﯾﺪ دﯾﮕﺮ تنها ﺳﺎﻗﻪ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﯿﺪ؛ ﻋﻠﻒهاي هرز ميهمان ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻣﺰرﻋﻪداران هستند. ﺑﺎ وﺟﯿﻦﮐﺮدن ﺑﻪ اﯾﻦ ميهماﻧﯽ ﻧﺎﺧﻮاﺳﺘﻪ ﭘﺎﯾﺎن داده ﻣﯽﺷﻮد. ﻣﻌﻤﻮﻻ اﯾﻦ ﮐﺎر دوﺑﺎر و ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ زﻣﺎﻧﯽ 20 روز اﻧﺠﺎم ﻣﯽﺷﻮد.
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن که ﭘﺎﯾﺎن مييابد زﻣﺎن ﺷﺎﻧﻪزدن ﺑﺮ ﮔﯿﺴﻮان طﻼﯾﯽ ﻣﺰرﻋﻪ رﺳﯿﺪه اﺳﺖ. از هر هکتار شاليزار حدود چهار هزار کيلوگرم شلتوک از نوع برنج درجه يک(گرم) برداشت ميشود. شلتوکها به کارخانه برنجکوبي منتقل ميشود و در مرحله اول در داخل مخازني که حدود نيم متر از سطح زمين ارتفاع دارد انباشته ميشود و حدود 15 ساعت هواي گرم از پايين به آن دميده ميشود. سپس پوست شلتوک (سبوس) جدا شده و به يک دستگاه ديگر که وظيفه سفيد کردن برنج را دارد انتقال مييابد و در نهايت به دستگاهي براي غربال و الک کردن برنج ميرود.
جالب اين که فرآيند سفيد کردن برنج در قديم به وسيله يک چوب مخصوص انجام ميشد. در نهايت از هر هکتار زمين حدود 2 هزار و 500 کيلوگرم برنج سفيد درجه يک در شرايط مطلوب عمليات کاشت، داشت و برداشت حاصل و برنجها کيسه ميشود. برنجي که عطرش هوش از سر من و تو ميبرد و افتخار ميکنيم به خوردن برنج اصل شمال ولي کمتر کسي از رنجهاي توليد آن آگاه است.
دردهايي که زنان شاليکار تحمل ميکنند
اما اين پايان کار براي زنان شاليکار نيست. آنها پس از کار طولاني مدت در ميان گل و لاي و برداشت محصول بايد با بيماريهايشان در خانه سر کنند. بيماريهايي چون آلودگيهاي قارچي، دردهاي مفصلي و روماتيسم. البته اين تنها بيماريهاي زنان شاليزار نيست، به تازگي بايد سرطان را نيز به اين فهرست افزود. تماس مستقيم با آبهاي آلوده در شاليزارها که با انواع کود شيميايي و سم آغشته شده است، سلامت زنان شمالي را سخت تهديد ميکند.
از ديگر مشکلات زنان شاليکار، پيري زودرس است. زناني که در مزرعه کار ميکنند بيشتر از قشرهاي ضعيف جامعه هستند که توان درمان بيماريهاي خود را ندارند و در نتيجه با پيري زودرس مواجه ميشوند. اين در حالي است که نشاي 75 درصد از شاليزارهاي شمال توسط زنان انجام ميشود.
سرانجام روز به انتها ميسد و روي تِلار يکي از خانههاي روستايي خوابيدهام. به ستارهها زل زدهام و گوش به هياهوي سمفوني قورباغهها و جيرجيرکها که با صداي آب رودخانه ادغام شده، سپردهام. هياهويي که در سکوت شب از کيلومترها آن سوتر يعني از شاليزارها تا روستا ميآيد و لالايي هر شب زنان خسته روستايي است، به تفاوت بانوي روستا و بانوي شهرنشين ميانديشم که کدام يک معناي واقعي خستگي را درک ميکنند!!!
در نهايت حرفي ندارم جز اينکه بگويم...
اي شاليکار گيلاني بر دستان پينه بستهات بوسه ميزنم تو که با مهرخود، برنج را در دامان پرمهرت پرورش ميدهي و اين يکي از نشانههايي است که ديار من گيلان را به سرزمين سبز معروف کرده است؛ نشانههايي که در کنار نشانههاي ديگر حاکي از حضور خداوند در گيلان عزيزمان است؛ باگامهايي استوارتر از هميشه، با ارادهاي آهنين در شاليزار گام بگذار و اجازه بده تا غنچه شاليزار با دستان پرمهرت سبز شوند؛ اجازه بده تا خورشيد مهربان شانههاي مهربانت را نوازش کند و نسيم شاليزار در کنارت باشد و بارش رحمت الهي ياور روزهايت باشد چراکه اينها همه سپاهيان خداوند هستند که براي ياريت از عرش آمدهاند تا تو احساس تنهايي نکني.
http://www.gilan-online.ir/fa/News/2298/بانوي-شاليزارهاي-شمال-از-رنجها-و-مهربانيهايت-باخبرم